عباسمنش

عباسمنش

عباسمنش

Blog Article

آن روزها بلد نبودم فکر خدا را با این وضوح بخوانم. اما داستان تحوّل من با مشاهده زندگی افرادی شروع شد که‌، در همان شهر‌ و اوضاع اقتصادی همان کشور‌‌ زندگی می‌کردند و با اینکه استعداد و توانایی‌ای بیشتر از من نداشتند‌، اما به خاطر باورهای متفاوت‌، زندگی روی خوش و پربرکت خودش را به آنها نشان می‌داد. همه‌ی عمر رویای چنین تجربه‌ای از زندگی را داشتم. سالهای متوالی‌، عید هر سال به خودم می‌گفتم: «عید سال بعد‌‌، اوضاع مالی‌ام خوب است و می‌توانم عزیزانم را با هدیه‌ای ارزنده خوشحال کنم».
دیدن این آدمها که آرزوهای من‌، واقعیت زندگی آنها بود‌، ایمانی را در دلم زنده کرد تا‌، شرایط ناخواسته را به عنوان واقعیت زندگی‌ام نپذیرم و مصمّم شوم تا رؤیای زندگی در آزادی مالی و زمانی و مکانی‌‌، را تبدیل به واقعیت زندگی‌ام نمایم.
شروع تغییر و محکم برداشتنِ اولین قدمی که بارها به تأخیر افتاده بود، کاری دشوار بود. مخصوصاً برای من که فقط یک راننده تاکسی بودم‌ و ذهنم مملو از باورهای محدودکننده و فقر آلودی بود که‌، نه اجازه دیدن فراوانی فرصت‌ها‌، نعمت‌ها و ایده‌هایی را می‌داد که در اطرافم بودند و نه اجازه می‌داد تا تنها دلیل اوضاع سخت مالی‌ام را فقط و فقط باورهایم بدانم‌، نه پدر‌م‌، نه وضعیت اقتصادی جامعه و نه هر عامل دیگری…Here

Report this page